نگارش پنجم درس یازدهم

جواب درس 11 نگارش پنجم

نگارش پنجم درس یازدهم

 

درس یازدهم : نقش خردمندان

 

املا و دانش زبانی صفحه 57 نگارش پنجم

1  با توجه به متن درس ، واژه هایی که حروف زیر را دارند، در جاهای مشخص شده، بنویسید.

املا و دانش زبانی صفحه 59 نگارش پنجمحمله، وحشت، تحقیق، حکومت، حرکت، حادثه

 

 

املا و دانش زبانی صفحه 59 نگارش پنجم هراس انگیز، ذهن، همت، هوش، فراهم، مهیب

 

 

2 واژه ی میانی واژه های زیر را از متن درس پیدا کنید و بنویسید
جواب: 

خواجه نسیر الدین توسیریاضی داننویسنده
کتاب هامشغولشعر
صدایمهیبفروافتاد
حرکتیزیرکانهآغاز
برایجذبدانشمندان

 

3 در جمله های زیر، به جای واژه های مشخص شده، واژه ی مناسب دیگری بنویسید.
خواجه نصیر با خود گفت: «جامعه برای حفظ (..نگه داشتن..)خود به سه چیز نیازمند است».
خواجه نظام الملک در شهر ری رصدخانه ای ساخت که دانشمندان در آنجا به تحقیق(..مطالعه…)
پرداختند.
در آسمان علم و فرهنگ ایران، ستاره های پرفروغ (..نورانی..)فراوانی میتوان یافت.
او در دوازده شهر مهم، مدارس شبانه روزی تأسیس کرد (..ساخت کرد…).

درک متن صفحه 58 نگارش پنجم

الف) متن های زیر را بخوانید.
درک متن صفحه 60 نگارش پنجم

جواب صفحه 58 نگارش پنجم

ب) کدام یک از متن ها را بهتر فهمیدید؟ چرا؟
جواب: متن شماره 2، زیرا در این متن علائم نگارشی بکار رفته است. این علائم ،خواندن و فهم متن را راحت تر می کنند.

 

پ)متن زیر را بخوانید و نشانه گذاری کنید.
جواب: مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را درلانه ی مرغی گذاشت . جوجه عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرم و حشرات زمین را میکند و قدقد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز میکرد.
سالها گذشت و عقاب پیر شد . روزی پرنده ی باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید و با خود گفت : « چه باشکوه این همه زیبایی این همه قدرت»
سپس از همسایه اش پرسید » این کیست؟ « همسایه اش پاسخ داد : »این عقاب است سلطان پرندگان او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. «

جواب صفحه 60 نگارش پنجم

جواب نگارش

داستان »آوازی برای وطن«(بخوان و بیندیش فصل سوم) را یک بار دیگر بخوانید و خالصه ی آن را بنویسید، سپس نام جدیدی برای آن انتخاب کنید.

خلاصه آوازی برای وطن نگارش پنجم

موضوع : عشق به وطن
چند روزی بود که زاغ در قفس آواز کوکو وطنم را سر می داد. صاحب زاغ چون از شنیدن آواز خسته شده بود، او را آزاد کرد و زاغ پر زد ورفت. مرد با خود گفت: حتما وطن او از قفس طلایی من با صفاتر است. ای کاش بال میداشتم و به دنبالش می رفتم. زاغ پرواز کرد و به جویباری رسید. پایین آمد تا از آب آن بنوشد. ماهی ها دور او حلقه زدند و با او صحبت کردند. زاغ گفت: دارم به وطنم بر میگردم، ماهی ها با خود میگفتند: حتما وطن او از این جویبار زلال بهتر است. کاشکی ما هم میتوانستیم دنبالش برویم تا ببینیم وطنش کجاست. زاغ به پرواز خود ادامه داد تا به دریا رسید و بالای بادبان یک کشتی نشست، او به مرغ دریایی گفت: دارم به وطنم بر میگردم. مرغ به او گفت: عبور از این دریا غیر ممکن است و در این جا توفان های سختی می وزد. اما او به راه خود ادامه داد، هر چه به جلوتر می رفت، سرعت باد شدیدتر می شد. ناگهان رعدی در آسمان زد و توفان شدیدی وزیدن گرفت. زاغ نتوانست خودش را کنترل کند و در امواج گرفتار شد. صبح که از خواب بیدار شد، خودش را در ساحل دید. عصر یک روز آفتابی بود. همانطور که در حال پرواز بود، احساس کرد پوست بدنش داغ شده است. نسیمی گرم و خشک به بدنش خورد. بوی این نسیم برای زاغ آشنا بود. ناگهان خوشحال شد و با خود گفت: بوی این نسیم را می شناسم. وطن، وطن. . . . زاغ پایین آمد و روی ماسه های داغ بیابان راه می رفت و به یاد گذشته که با دوستان خود، روی ماسه ها می غلتیدند، غلتید و به یک باره با خود گفت: راستی، آن ها کجا هستند؟ ناگهان در همین موقع، صدای زاغ ها سکوت بیابان را شکست و آن ها از پشت بوته ها بیرون پریدند و گفتند: به وطن خوش آمدی!