نگارش پنجم درس سوم

جواب درس3 نگارش پنجم

نگارش پنجم درس سوم

 

درس سوم

درس سوم : رازی وساخت بیمارستان

املا و واژه آموزشی صفحه 18 نگارش پنجم

1 دو بند آخر درس را خوش خط و خوانا بنویسید و زیر واژههایی که از نظر شما ارزش املایی  دارند، خط بکشید .

جواب:  بر عهده دانش آموز!

جواب صفحه 19 نگارش پنجم

2 مانند نمونه واژه ها را کنار هم قرار دهید و واژههای جدید بسازید و آنها را در جای خالی، بنویسید. 

جواب صفحه 19 نگارش پنجم

جواب:  گفت و گو | شگفت زده | بدین سان | خوشحال | کارجو

3 جدول زیر را مانند نمونه کامل کنید و سپس یکی از کلمههای جدید را به دلخواه انتخاب کنید و جمله بسازید.

کلمه + گر/گارواژه ی جدید معنی
زر+گرزرگرکسی که طلا می فروشد.
کاورش+گرکاورشگرکسی که کاوش می کند.
پژوهش+گرپژوهش گرکسی که پژوهش می کند.

 

واژه جدیدجمله
پژوهش گرپژوهشگران یک موسسه تحقیقاتی توانستند یک هواپیمای بسیار جدید بسازند.

 

جواب درک متن صفحه 20 نگارش پنجم

جواب درک متن صفحه 20 نگارش پنجم

متن  زیر را با دقت بخوانید.

متن صفحه 20 ….

1 پسرک چه ویژگی هایی برای زندگی روستایی تعریف کرد؟

جواب:  آنها دارای رودخانه ای بزرگ ، ستارگانی زبیا و باغی بی انتها هستند.

2 پیام متن چه بود؟

جواب:  دیدن نیمه پر لیوان

3 بهترین عنوان برای متن چه میتواند باشد؟ چرا؟

جواب:  نگاه زیبا ، به دلیل نگاه زیبای پسر به زندگی روستایی

جواب نگارش صفحه 21 نگارش پنجم

جواب نگارش صفحه 21 نگارش پنجم

1- یکی از موضوع های زیر را انتخاب کنید و خاطره ی خودتان را از آن بنویسید.

جواب نگارش صفحه 21 نگارش پنجم

بازی در یک روز بارانی

جواب:  روزی با دوستم قرار بازی در حیاط خانه مان را داشتیم پتو ی کو چکی تهیه کرده و عروسک ها یمان را با خود آورده بودیم عروسک دوستم مادر بزرگ شده بود و عروسک من عروس خانه بود ما داشتیم خاله بازی می کردیم و برای پذیرایی استکان های خالی را به هم تعارف می کردیم در این لحظه باران به شدت شروع به باریدن کرد باران بهاری که مثل رگبار تند و پشت سر هم می آمد کمی مقاومت کردیم و همچنان با کشیدن چادر بر سرمان داستان خاله بازی را ادامه دادیم ولی صدای مادرم درآمد که زود بیایید داخل خیس شدید ما مجبور شدیم که داخل خانه برگردیم وقتی باران بند آمد دوباره به حیاط برگشتیم با کمال تعجب دیدیم که استکانهای چای ما پر شده است از آب باران و چند گنجشک کوچک زیبا در حال خوردن آب داخل استکان ها هستند من و دوستم به خاطر دیدن این صحنه کلی خندیدیم

خاطره ای که من دوست دارم

جواب:  من باورم نمیشد که یک پاندا دیدم او خیلی زیبا بود. به مادرم گفتم که از پاندا عکس بگیره؛ ولی پاندا خواب بود پدرم گفت : حالا برویم خرگوش را ببینیم ما هم رفتیم.

رفتیم خرگوش ها را دیدیم خیلی زیبا بودن من به مادرم گفتم میشه یکی از خرگوش ها را ببریم مادرم گفت نمیشه چون خانه ی آن ها اینجاست و نمی شه آنها را ازخانواده اش جداکنیم.

ببر ها و شیر ها خیلی خیلی بزرگ بودند و نزدیک سه متر بودند و خیلی جالب بودن . حیوانات دیگری درانجا زندگی می کردد.

روزی که آدم برفی درست کردم

جواب:  روزی که آدم برفی درست کردم کنار پنجره اتاق ایستاده بودم برف تازه شروع به باریدن کرده بود دانه های زیبای برف که گاه بر روی شیشه پنجره اتاق میچسبید با اشکال بسیار زیبای هندسی بسیار جالب بود آرزو میکردم کاش این اشکال زیبا بزودی ذوب نمی شد کاش این دانه ها واقعاً بلوری و یا حتی از نقره و طلا بودند در این فکرها بودم که مادرم صدایم کرد باید شام می خوردم و زود می خوابیدم.

صبح با صدای مادرم بیدار شدم با عجله کنار پنجره رفتم باور نمیکردم ماشین پدرم تقریباً زیر برف پنهان شده بود و یک خبر خوشحال کننده تعطیلی مدارس بود با مادر و خواهر کوچکترم به پارک نزدیک خانه رفتیم مردم با شور خاصی در حال درست کردن آدم برفی بودند من و مادرم با خواهر کوچکترم هم شروع به درست کردن آدم برفی کردیم کلاه تابستانی خواهرم را بر روی سرش گذاشتیم آدم برفی ما خیلی زیبا شده بود شکل یک دختری شده بود که کلاه آفتاب گیر دارد این اولین آدم برفی بود که به دست من و مادرم ساخته شد.

خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد

جواب:  میتوان گفت از چندین هفته قبل ، لباس ها و کفش های صورتی رنگم را برای این روز آماده کرده بودم ، دل در دلم نبود که آن روز فرا رسد و هرچه زودتر به مدرسه بروم . تمامی وسایل صورتی رنگم را مرتب در کیفم قرار داده و کیف را روی دوشم گذاشتم و راهی مدرسه شدم . قبلا هم اینجا آمده بودم ، اما حس و حال امروز متفاوت بود ، همه لبخند به لب داشتند و به ما خوش آمد میگفتند ، لباس های رنگی که معلم ها بر تن داشتند ، روح شادابی به مدرسه بخشیده بود .
میتوان گفت ، بهترین حس و حال ، خوش حال ترین حالت ، شاداب ترین دوران ، به آن دوره باز میگردد که برای اولین بار پشت میز های چوبی نشستم و کیفم را بغل گرفتم ، اما دلم برای مادرم تنگ شده بود ، چرا نباید با من می آمد ؟ اما عادت کردم ، خوشحال بودم و در حیاط لی لی بازی میکردم و زنجیر باف هایمان ، گوش آسمان را کر میکرد . آن روز من یاد گرفتم هر چیزی در عین خوبی بدی نیز دارد … مثلا خوبی بودن دوستان و بدی نبود مادر.